دو سه روز مانده به سال جدید شمسی، برای من گذشتن سالها عادی شده، نه هیجان کودکی مانده نه ترس از گذر عمر سالهای ابتدای جوانی، و از این بابت خوشحالم.
کودک که بودم هیجان شدیدی برای سال نو داشتم، شور و شوق ما برای سال نو از یکماه قبلششروع میشد، خانه تکانی میکردیم لباس میخریدیم، و شور و حال بازار را با خریدن ماهی قرمز و سبزه وارد خانه میکردیم، ساعت ها در مقابل تنگ ماهی مینشستیم و درباره بالهایش تفسیر میکردیم هر کدام یک ماهی داشتیم، همیشه بحث انجا جدی میشد که اگر ماهی قرمز را در دریا رها کنیم چه اتفاقی برایش می افتد؟ میمیرد؟ بزرگ میشود؟ رنگ عوض میکند؟ طعمه بزرگترها میشود؟ …
سالهای ما در مهاجرت نو میشد، و لذتش معمولا تا خود لحظه سال تحویل بود، چون مادر و پدرم دو مهاجر بودند که زندگی ساده اما پر از خاطرات زیبا را در افغانستان تجربه کرده بودند و بودن در ایران برایشان گذراندن عمر با دلواپسی برای وطن و آینده نامعلوم فرزندانشان بود از طرفی پدرم ادم صاحب فکری بود که هرگز نمیتوانست داشته هایش را فراموش کند و مانند عده ای از مهاجرین دیگر کاملا یک فرهنگ ایرانی را تعقیب کند، و با آنها عجین شود چون او اینطور عجین شدن را زیر پا گذاشتن عزت نفس خود میدانست، و محبت دیگران از سر دلسوزی یا رابطه ای که دو طرف همدیگر را کاملا یکسان با یک حقوق نبینند را قبول نداشت.
ما تا زمانی که چیزی از دنیای اطراف جز انچه میدیدیم درک نمیکردیم در تناقض بودیم، ما عاشق مسافرت بودیم و از دیدن شهرهای مختلف لذت میبردیم درحالیکه حرف مادرم همیشه این بود: «چه کنیم شهرای ایران ره کلش یک چیز است کلشان یک مردم هستن چی فرق داره که اصفهان باشیم یا کرمان». با این جواب همیشه فکر میکردم مادرم یا خیلی بی ذوق است یا افسرده، یعنی مگر میشود برایش فرق نکند میدان ازادی تهران یا سی و سه پل اصفهان را ببیند یا نه. بدترین روزها برایش سیزده بدر بود که همه مردم بیرون میرفتند و او در مقابل اصرار ما مقاومت میکرد. شاید در کل زندگی مهاجرتم در ایران ما ۳ بار سیزده بدر رفتیم بیرون، پدرم همیشه میگفت ۱۴ به در میرویم یا جمعه بعدش. برای مادرم پروسه سال نو در خانه اش اتفاق می افتاد، لباس ب تن اولادهایش میکرد، سبزی و ماهی اش را میپخت خانه تکانی میکرد و از مهمان پذیرایی میکرد اما هرگز بیرون رفتن را دوست نداشت. وقتی عید از شهرهای دیگر مهمان داشتیم ذهنم همیشه درگیر این بود که چقدر مردم خوشحال اند که میروند مسافرت.
وقتی بزرگ شدم از نگاه های مردم جامعه این برداشت را داشتم که انگار سال نو فقط مال آنهاست که اگر من هم بخواهم شریک شوم عجیب است.
وقتی برگشتیم افغانستان در هرات ساکن شدیم، سال اول که رسیدیم ماه جدی بود سه ماه قبل از زمستان، مادرم با اینکه تازه امده بودیم و خانه از خودمان نبود، یک سفره خیلی بلند خرید با ظرف های شیشه ای مخصوص انواع اجیل های گران قیمت موجود در بازار، ظرف های قدیمی اش را اصلا بیرون نیاورد. برای خریدن شیرینی یک روز رفت شیرنی فروشی های هرات را گشت تا از بهترین دکان شیرنی تهیه کند. یک شب قبل سفره را پهن کرد و برنج و سبزی و ماهی اش را که در مهاجرت هم میپخت بارگذاشت.
ما در شهر هرات در مقایسه با کابل اصلا فامیل نداشتیم. ولی مادرم با اشتیاق منتظر سال نو بود.
اولین مهمانانش همسایه ها بودند این رسم مردم هرات است که در هر عید اول به خانه همسایه های خود میروند، البته در جزیات بیشتر باید بگویم که فقط مردها روز اول عید دارند عید دیدنی زنان از روز سوم شروع میشه ( نمیدانم کی تمام میشود، اگر فک و فامیل زیاد باشه، شاید به عید بعدی بکشه. ازین لحاظ، خوشبحال زنهایی که در این فاز زندگی میکنند، دنیای آنها برای خودشان چقدر زیباست).
همسایه! تنها همسایه ای که در کل زندگی ۳۵ سال مهاجرت پدر و مادرم در خانه را میزد و کار داشت فکر کنم ان خانواده زاهدانی فقیر بود که برای قرض گرفتن هر چیزی که حتی بنظر ادم نمیرسد در میزدند، شلنگ، یک قاشق روغن، خاک انداز، دمپایی! هیچ وقت همسایه خانه ما نیامد ما هم نمیرفتیم. ده سال در یک محل زندگی میکردیم و فقط شاهد احوالپرسی سنگین بین پدرم و انها بودیم آنهم که بعد از مدت طولانی متوجه میشدند پدرم ادم حسابی است.
مادرم را در هرات همه زنهای همسایه میشناختند، آنها را به خانه می اورد تا من سرم شان را وصل کنم یا پیچکاری کنم، با همسایه ها که آدمهای معتبر و متشخص بودند رابطه خانوادگی راه انداخته بود، دختر طلافروش نامزد میشد مبارکی میرفت، پسر همسایه از فاکولته طب فارغ میشد تبریکی میرفت. برای خرید لباس و پارچه با انها به بازار میرفت، چای دم میداد و از عصر تا تاریکی شام قصه هایش خلاص نمیشد، حتی با عروس های ریس اداره برق که ادمهای منزوی و عجیبی بودند، رابطه داشت. برای رفتن ما ب عروسی بیشتر از ما اشتیاق داشت، لباس و طلا میخرید و اصرار داشت ارایش کنیم. وقتی برگشت وطن از ارزوهایش حرف میزد، ارزو کرد که برود کربلا در حالیکه وقتی ایران بودیم مرز عراق باز شد مردم رفتند و امدند مادرم هیچوقت نگفت که میخواهد کربلا برود. آرزو کردن و خواستن هایش را گذاشته بود برای یک زمان نامعلوم که معلوم نیست اگر ما برنمیگشتیم وطن آن زمان کی میرسید. دوست داشت سال نو برود مزار شریف، مسافرت برود کابل، در کابل برود قرغه بین مردم فرش پهن کند روی زمین غذا درست کند و با فامیل قاه قاه بخندد، او آنجارستوران رفتن و کباب خوردن را دوست دارد، من که هرگز یادم نمی آید مادرم در ایران رستورانی رفته باشد.
وقتی چشمانم را میبندم و به مادرم فکر میکنم، او را مانند پرنده بی بال و پری میبینم که از سر ناچاری تمام سالهای زیبای زندگی اش را در دوران مهاجرت با رویای ارامش وطنش گذراند. آرزوهایش را در دلش نگه داشت و لمس نکرد، در دنیای بیگانه ای که حق زندگی نرمال را ازو گرفته بودند از یک دختر جوان قد بلند به یک زن میانسال که درد زانو و کمر اذیتش میکرد تبدیل شد. هیچ چیز در آن دنیا مال او نبود.
یکی از مهمترین علتهای دوری پدر و مادرم از مجلس های عمومی ایران مثل سیزده بدر، عزاهای عمومی که در خیابان ها برگزار میشد، جشن ها در مساجد… تنفر از نگاه بالا به پایین عموم ملت شریف بود که انقدر در رگ و خونشان جای گرفته بود که خودشان هم نمیتوانستند ببینندش. پدر و مادرم مغرور بودند و غرورشان را دوست داشتند.
برگشتن به افغانستان با همه چالش هایی که با آن رو به رو شد در واقع آزادی مادرم بود، حالا میفهمم که وقتی ماهی های قرمز را در دریا رها کنیم آن ها جان دوباره میگیرند، تنگ ماهی شیشه ای قفس آنهاست که متعلق به آنها نیست.