هرگز تصور نمیکردم روزی به دلیل بی کسی به این وبلاگ روی بیاورم.
یادم رفته چگونه با تنهایی خود معامله میکردم. چون یا درس است، یا کار. سرگرمم. امشب هیچکدام نیست و من دلم میخواهد ساعتها در آینه بخود خیره شوم. حس میکنم لایق زندگی شادتر و مرفه تری هستم و دلم آسایش بیشتری میخواهد اين روزها. به گذشته میبینم و رد پایم در طول زمان. چقدر دویده ام، چقدر تلاش کرده ام و هنوز زندگی با تپش در جریان است، امیدبخش و در عين حال ترسناک است. فکر اینکه ده سال بعد هم اینگونه بدوم هم ترسناک است. خدا کند به انجاها نکشد، و من جایی همین سالهای نزدیک سفره قناعت پهن کنم و یک چمدان بردارم و هر چه میتوانم سفر کنم.