رخت بر بسته

من از اینجا رفته ام. حس کردم که این خانه برایم تنگ است. رفتم یک جای دیگه ولی جرات نمیکنم اینجا را ببندم.

کرونا

کرونا، بیکاری، فقر و نبود امکانات و حتی نداشتن امکانات کافی برای دسترسی به اینترنت، روی دیگری از زندگی به مردم افغانستان را نشان داد.

هرگز تصور نمیکردم روزی به دلیل بی کسی به این وبلاگ روی بیاورم.

یادم رفته چگونه با تنهایی خود معامله میکردم. چون یا درس است، یا کار. سرگرمم. امشب هیچکدام نیست و من دلم میخواهد ساعتها در آینه بخود خیره شوم. حس میکنم لایق زندگی شادتر و مرفه تری هستم و دلم آسایش بیشتری میخواهد اين روزها. به گذشته میبینم و رد پایم در طول زمان. چقدر دویده ام، چقدر تلاش کرده ام و هنوز زندگی با تپش در جریان است‌، امیدبخش و در عين حال ترسناک است. فکر اینکه ده سال بعد هم اینگونه بدوم هم ترسناک است. خدا کند به انجاها نکشد، و من جایی همین سالهای نزدیک سفره قناعت پهن کنم و یک چمدان بردارم و هر چه میتوانم سفر کنم.

به کجا گریزم

انقدر کار ناتمام دارم که جرات نمیکنم بروم طرف کمپتر. حجم استرس بحدی زیاد شده که دلم میخواهد بگریزم به ناکجا اباد. دیگر در این صفحه هم امنیت ندارم آنطور که معلوم است رصد میشوم! چرا! مگر من فراتر از حق زندگی به روش خودم چیزی خواسته ام؟

سلام آتئیسم

روزیکه فهمیدم خدا یک مفهوم القا شده و ناشی از ترس و ناتوانی بشر در پاسخ سوالات مهم هستی است. به خودم که زنی تنها هستم و با مشکلات فراوان دست و پنجه نرم میکنم اما در این شرایط سخت زندگی را پیش میبرم اما امید واهی به قدرت واهی ندارم احساس قدرت میکنم. انگار که همه مشکلاتم حل شده باشد. همه آن سوالهایی بی جواب پاسخ داده شد و من به چیزی جز انسانیت و وجدان باور ندارم.

ساعت سه

هیچ وقت در زندگی مثل امروز بیصبرانه منتظر ساعت سه نبودم. ساعت سه امروز ساعت آزادی من بود.

وقتی ساعت یک و نیم عصر امروز بود من روبه روی پنجره ایستاده بودم و صدای آدمهایی که دور و برم راه میرفتند را نمیشنیدم. تصمیم گرفته بودم که با خودم حرف بزنم دستانم را از پشت سر به هم قفل کردم و خودم را آرام کردم. به خودم گفتم: تو همه کاری که میتوانستی را کردی و حالا هیچ اتفاقی جز این نمی افتد که بفهمی چطور و چقدر یاد گرفتی. تو به نتیجه فکر نمیکنی و فقط نشان میدهی که چقدر یاد گرفتی.

ساعت ده دقیقه به دو کاملا آرام شده بودم دست و پایم دیگر نمیلرزید و من به هیچ چیز جز خوب فکر کردن نمی اندیشیدم.

ساعت دو وقتی شروع کرد به توضیح دادن درباره سیستم سوالات یک بار دیکر به خودم گفتم فقط دقت کن و زود جواب نده.

اولین و ساده ترین سوال را نتوانستم جواب بدهم چون از مغزم پریده بود. ولی تا اخر ست سوم سوالات پاسخ دادم. من خیلی خوب و عالی سعی کردم جواب منطقی بدهم. همه سوالات جزیاتی بود که از داخل کتاب بیرون کشیده بود. هر چه خوانده بودم را اگر فهمیده بودم بدردم میخورد.

ساعت ۳ شد و سخت ترین امتحان زندگیم با موفقیت به پایان رسید.

اگر ماهی های قرمز سال نو را در دریا رها کنیم چه میشود؟

دو سه روز مانده به سال جدید شمسی، برای من گذشتن سالها عادی شده، نه هیجان کودکی مانده نه ترس از گذر عمر سالهای ابتدای جوانی، و از این بابت خوشحالم.

کودک که بودم هیجان شدیدی برای سال نو داشتم، شور و شوق ما برای سال نو از یکماه قبلش‌شروع میشد، خانه تکانی میکردیم لباس میخریدیم، و شور و حال بازار را با خریدن ماهی قرمز و سبزه وارد خانه میکردیم، ساعت ها در مقابل تنگ ماهی مینشستیم و درباره بالهایش تفسیر میکردیم هر کدام یک ماهی داشتیم، همیشه بحث انجا جدی میشد که اگر ماهی قرمز را در دریا رها کنیم چه اتفاقی برایش می افتد؟ میمیرد؟ بزرگ میشود؟ رنگ عوض میکند؟ طعمه بزرگترها میشود؟ …

سالهای ما در مهاجرت نو میشد، و لذتش معمولا تا خود لحظه سال تحویل بود، چون مادر و پدرم دو مهاجر بودند که زندگی ساده اما پر از خاطرات زیبا را در افغانستان تجربه کرده بودند و بودن در ایران برایشان گذراندن عمر با دلواپسی برای وطن و آینده نامعلوم فرزندانشان بود‌ از طرفی پدرم ادم صاحب فکری بود که هرگز نمیتوانست داشته هایش را فراموش کند و مانند عده ای از مهاجرین دیگر کاملا یک فرهنگ ایرانی را تعقیب کند، و با آنها عجین شود چون او اینطور عجین شدن را زیر پا گذاشتن عزت نفس خود میدانست، و محبت دیگران از سر دلسوزی یا رابطه ای که دو طرف همدیگر را کاملا یکسان با یک حقوق نبینند را قبول نداشت.

ما تا زمانی که چیزی از دنیای اطراف جز انچه میدیدیم درک نمیکردیم در تناقض بودیم، ما عاشق مسافرت بودیم و از دیدن شهرهای مختلف لذت میبردیم درحالیکه حرف مادرم همیشه این بود: «چه کنیم شهرای ایران ره کلش یک چیز است کلشان یک مردم هستن چی فرق داره که اصفهان باشیم یا کرمان». با این جواب همیشه فکر میکردم مادرم یا خیلی بی ذوق است یا افسرده، یعنی مگر میشود برایش فرق نکند میدان ازادی تهران یا سی و سه پل اصفهان را ببیند یا نه. بدترین روزها برایش سیزده بدر بود که همه مردم بیرون میرفتند و او در مقابل اصرار ما مقاومت میکرد. شاید در کل زندگی مهاجرتم در ایران ما ۳ بار سیزده بدر رفتیم بیرون، پدرم همیشه میگفت ۱۴ به در میرویم یا جمعه بعدش. برای مادرم پروسه سال نو در خانه اش اتفاق می افتاد، لباس ب تن اولادهایش میکرد، سبزی و ماهی اش را میپخت خانه تکانی میکرد و از مهمان پذیرایی میکرد اما هرگز بیرون رفتن را دوست نداشت. وقتی عید از شهرهای دیگر مهمان داشتیم ذهنم همیشه درگیر این بود که چقدر مردم خوشحال اند که میروند مسافرت.

وقتی بزرگ شدم از نگاه های مردم جامعه این برداشت را داشتم که انگار سال نو فقط مال آنهاست که اگر من هم بخواهم شریک شوم عجیب است.

وقتی برگشتیم افغانستان در هرات ساکن شدیم، سال اول که رسیدیم ماه جدی بود سه ماه قبل از زمستان، مادرم با اینکه تازه امده بودیم و خانه از خودمان نبود، یک سفره خیلی بلند خرید با ظرف های شیشه ای مخصوص انواع اجیل های گران قیمت موجود در بازار، ظرف های قدیمی اش را اصلا بیرون نیاورد. برای خریدن شیرینی یک روز رفت شیرنی فروشی های هرات را گشت تا از بهترین دکان شیرنی تهیه کند. یک شب قبل سفره را پهن کرد و برنج و سبزی و ماهی اش را که در مهاجرت هم میپخت بارگذاشت‌‌.

ما در شهر هرات در مقایسه با کابل اصلا فامیل نداشتیم. ولی مادرم با اشتیاق منتظر سال نو بود.

اولین مهمانانش همسایه ها بودند این رسم مردم هرات است که در هر عید اول به خانه همسایه های خود میروند، البته در جزیات بیشتر باید بگویم که فقط مردها روز اول عید دارند عید دیدنی زنان از روز سوم شروع میشه ( نمیدانم کی تمام میشود، اگر فک و فامیل زیاد باشه، شاید به عید بعدی بکشه. ازین لحاظ، خوشبحال زنهایی که در این فاز زندگی میکنند، دنیای آنها برای خودشان چقدر زیباست).

همسایه! تنها همسایه ای که در کل زندگی ۳۵ سال مهاجرت پدر و مادرم در خانه را میزد و کار داشت فکر کنم ان خانواده زاهدانی فقیر بود که برای قرض گرفتن هر چیزی که حتی بنظر ادم نمیرسد در میزدند، شلنگ، یک قاشق روغن، خاک انداز، دمپایی! هیچ وقت همسایه خانه ما نیامد ما هم نمیرفتیم. ده سال در یک محل زندگی میکردیم و فقط شاهد احوالپرسی سنگین بین پدرم و انها بودیم آنهم که بعد از مدت طولانی متوجه میشدند پدرم ادم حسابی است.

مادرم را در هرات همه زنهای همسایه میشناختند، آنها را به خانه می اورد تا من سرم شان را وصل کنم یا پیچکاری کنم، با همسایه ها که آدمهای معتبر و متشخص بودند رابطه خانوادگی راه انداخته بود، دختر طلافروش نامزد میشد مبارکی میرفت، پسر همسایه از فاکولته طب فارغ میشد تبریکی میرفت. برای خرید لباس و پارچه با انها به بازار میرفت، چای دم میداد و از عصر تا تاریکی شام قصه هایش خلاص نمیشد، حتی با عروس های ریس اداره برق که ادمهای منزوی و عجیبی بودند، رابطه داشت. برای رفتن ما ب عروسی بیشتر از ما اشتیاق داشت، لباس و طلا میخرید و اصرار داشت ارایش کنیم. وقتی برگشت وطن از ارزوهایش حرف میزد، ارزو کرد که برود کربلا در حالیکه وقتی ایران بودیم مرز عراق باز شد مردم رفتند و امدند مادرم هیچوقت نگفت که میخواهد کربلا برود. آرزو کردن و خواستن هایش را گذاشته بود برای یک زمان نامعلوم که معلوم نیست اگر ما برنمیگشتیم وطن آن زمان کی میرسید. دوست داشت سال نو برود مزار شریف، مسافرت برود کابل، در کابل برود قرغه بین مردم فرش پهن کند روی زمین غذا درست کند و با فامیل قاه قاه بخندد، او آنجارستوران رفتن و کباب خوردن را دوست دارد، من که هرگز یادم نمی آید مادرم در ایران رستورانی رفته باشد.

وقتی چشمانم را میبندم و به مادرم فکر میکنم، او را مانند پرنده بی بال و پری میبینم که از سر ناچاری تمام سالهای زیبای زندگی اش را در دوران مهاجرت با رویای ارامش وطنش گذراند. آرزوهایش را در دلش نگه داشت و لمس نکرد، در دنیای بیگانه ای که حق زندگی نرمال را ازو گرفته بودند از یک دختر جوان قد بلند به یک زن میانسال که درد زانو و کمر اذیتش میکرد تبدیل شد. هیچ چیز در آن دنیا مال او نبود.

یکی از مهمترین علتهای دوری پدر و مادرم از مجلس های عمومی ایران مثل سیزده بدر، عزاهای عمومی که در خیابان ها برگزار میشد، جشن ها در مساجد… تنفر از نگاه بالا به پایین عموم ملت شریف بود که انقدر در رگ و خونشان جای گرفته بود که خودشان هم نمیتوانستند ببینندش‌. پدر و مادرم مغرور بودند و غرورشان را دوست داشتند.

برگشتن به افغانستان با همه چالش هایی که با آن رو به رو شد در واقع آزادی مادرم بود، حالا میفهمم که وقتی ماهی های قرمز را در دریا رها کنیم آن ها جان دوباره میگیرند، تنگ ماهی شیشه ای قفس آنهاست که متعلق به آنها نیست.

چند سال قبل خواب ديده بودم كه در بين مردمي در يك كلاس مكتب كه تاريك بود بطرز بسيار زيبايي اذان ميگم و بعد ناگهان كسي قطع كرد و نگذاشت تمامش كنم، اين روزا داره تعبير ميشه. اون فرد هم شايد خودم بودم خود بعديم بوده كه نگذاشته اوني باشم كه اذان ميگه. شايد دوباره وقتشه كه در يك زندگي فرو بروم كه بتعداد انگشتان يكدست ادم بشناسم. هر وقت دلم تغيير ميخواهد اول هوس گوشه نشيني ميزنه به سرم.

فرزند مادرم

من يك ادم خيالباف پركارم كه تنها فرقي كه با خيالباف هاي ديگه دارم اينه كه براي رسيدن به آن خيال دويده ام، ولي واضح و مبرهن است كه هرگز خيالبافي بشكل افغاني نتيجه خوب ندارد، آدمهاي خيال باف خود را با من آرماني خود مقايسه ميكنند و در زمانهاي سختي زندگي بيشتر افسرده ميشوند و زماني هم كه وضعيت شان خوبتر است تافته جدا بافته اند، چون دنياي اطراف با آنها بر اساس آنچه هستند رفتار ميكنند نه آنچه مي انديشند، بعد خرابي از اينجا پيش مي آيد.اينكه چرا من خيلي خيالبافم بخاطر اينه كه هميشه ارزوي نجات دادن مادرم را داشتم ، بدون در يك وضعيت نابسامان براي ادمهاي باهوش يكي از دلايل خيالبافي بيش از حدشان است.

به مادرم فكر ميكنم كه سالمترين عضو خانواده ما بود، البته در يك خانواده كه تحت سيطره پدرسالاري نسل اندر نسل قرار داشت، نقش مادرم چندان اثرگزار نبود، شايد بتوان گفت چون خطوط خيلي بي حال و كمرنگ سفيد و صورتي و ابي در يك ديوار تيره قهوه اي و سياه.

زني ساده و صادق و بي كس، كه جز خداي بالاي سرش هيچ كس، مطلقا هيچ كس نداشت حتي يك چاه كه سر در آن فرو كند و براي غم هايش بگريد، زني كه سالها خدمت مردمان كينه دل عقده اي تباه همه چي پرور بي عقل احمقي را كرد كه هنوزم وقتي ميبينم در گوشه هاي دنيا افتاده اند به همان درد گرفتارند.

مادرم از دار دنيا يك مادر داشت كه او هم اسير همين گرگ ها بود، يادم مي آيد وقتي مادربزرگم پير شده بود، مادرم بارها ميگريست و از خدا طلب مرگ مادرش را ميكرد، اخر يك زن به كجا برسد كه ارزوي مرگ عزيزش را بكند؟ اين يك جمله خودش انعكاس دهنده بيچارگي آن خطوط زيباي محو بي حال بين تارهاي درهم تنيده سياه زار است.

الان در آوان شصت سالگي مادرم پيرزني هست كه صبحها از شدت درد كمر نميتواند به تنهايي بياستد ولي هم سن و سالانش در سویی دیگر از جهان هنوز كارمند دولت هستند و در ٦٧ سالگي بازنشسته ميشوند.

اگر من زني مغرور هستم كه توان تحمل كمترين ازار مرد را ندارم، نه بر خودم و نه بر ديگران، بخاطر التهاب ان خطوط رنگي روحم است، مادرم انسان بي زباني بود كه جز عشق نورزيد، نه تنها به ما بعنوان اولادش بلكه به همه گرگ زاده هاي اطرافش. عشق او زباني نبود از جنس معنا و واقعي بود، چنان به روح نشست كه وقتي سايه هاي سياه پدرسالاري قبيله اي از روي ما محو شد، عشق مادرم مانند نور خورشيد در زندگي همه فرزندانش ميدرخشد،

من بخاطر مادرم در مقابل آن سيستم پدرسالار ايستادم، در مقبل خود پدرم و صد البته خواهرش كه تربيت شده همان سيستم ضد زن بود. انگ ها خوردم كه يك زماني ازارم داد ولي الان ادم ورزيده اي در اين زمينه هستم كه اين چيزا برايم خرده مسئله قابل ناديده گرفته شدن هستند.

ياد گرفتم كه به روش خودم زندگي كنم، كاملا به روش خودم، طوريكه خيلي ها حسرتش را ميخورند، همانطور كه فكر ميكنم درست است زندگي ميكنم وتابوهايي كه ميشكنم الان برايم مجسمه هاي فروشي لب سرك هم نيستند.

حالا ميبينم كه من بيشتر دختر مادرم هستم تا عضوي از آن قبيله، چرا كه در مقابل همه ارزش هاي آنها ايستادم و رويشان پا گذاشتم، اما صادقم و زلالم همچون مادرم، دلم مثل دل مادرم درياست، عشق ميورزم و براي ابادي زندگي اطرافيانم اهميت قابل هستم، برايش تلاش ميكنم، با دوستانم دوستم طوري كه اعتماد ميكنند و ميدانند من نقش بازي نميكنم، نيازي هم ندارم.

من فرزند مادرم هستم با اندكي تفاوت. او زنيست كه مانند هزاران زن افغان ديگر از سر ناچاري به سيستم خدمت كرد، ولي رنگ نباخت. در عشق ورزيدن و مهرباني سر تسليم و تعظيم به مقام مادرم فرود مي اورم، مادرم يك زن بيچاره بود، حتي الان وقتي به وضعيتش فكر ميكنم تنها راه چاره اش همان بود كه صبر كند اما وقتي از دل دريايش حرف ميزنم فرق ميكند عشق و مهرباني و صداقتش از سر ناچاري نبود اين خاصيت روح بلند مادرم بود و هست. او ميتوانست مانند زنهاي خانواده شوهرش كه در مروت و صداقت را به رويش بسته بوند باشد و رنگ بازي كند، اما رنگ بازي كردن كار بيچاره هايست كه همه چي را باختند حتي روحشان را و مادرم او يك فرشته بود. فرق من و مادرم همين است كه من چاره داشتم و دارم و او نداشت. فرق ما در اين كلمه است. فرق نسل ما اين است، ما مثل مادرهايمان نيستيم ما راه چاره داريم ميتوانيم بگذاريم و برويم بدون اينكه ويران شويم.

ناخنهايم را نارنجي رنگ كردم، رفتم خانه آ براي اينكه باهم شام بخوريم، قبلا ازين كارها نميكردم ولي الان براي يكساعت ديدن دوستان بيست دقيقه رانندگي ميكنم و بيست دقيقه ديگه برميگردم.

حرف خاصي هم نداشتم دو سه روز است كه احساس ضعف دارم،گشنه ام ولي دلم نميخواهد غذا بخورم، آن ضعف لعنتي ميدانم حاصل چيست، حس بي ميلي به دنياي اطرافم از غذا و لباس گرفته تا آدمها بجز آ.

سر از فردا كلاسم شروع ميشه و چند طرح براي كمتر كردن استرسم و بيشتر درس خواندنم دارم كه اميدوارم نتيجه بدهد.

از هفته بعد شامل جيم ميشوم، قرار دارم كه ورزش كنم امسال لباس ورزشي ميگردانم با خودم و ورزش ميكنم. شايدم با رفیقا با هم رفتيم، ازوطرف نزديك خانه كلاس تكواندو گذاشته اند 😇

تيغ زني رك و راست

ميگه رفيقش بچه مايه داري هست كه با يك دختر از راه دور در ارتباط بوده و اولين هفته اي كه همديگه را در خارجه ديدن رفيقش را برده طلافروشي و يك گردنبند الماس را نشان داده قيمت ٤ هزار یورو! رفیقشم نخريده دختر همانجا كات كرده رفته پي كارش بعد رفيقش رفته انلاين يك دختر پيدا كرده در امريكا! و خلاصه جور امدن و رفته امريكا دختره بردش كيف فروشي يك كيف خواسته ٢ هزار یورو قيمتش! ميگه پسر الان در حيرت و اشك و ناله و اه بسر ميبره كه چرا همچين ادمهايي تابلويي سر راهش قرار ميگيرند كه از راه نرسيده ميخوان سركيسه شل كنه 🤣

فردا امتحان دارم، امروز رفتم عشق جان، جان و روح دو عالم را سخت در اغوش گرفتم و بوسيدم و بوييدم و بهش قول دادم كه فردا بعد از امتحان ميگريمش و تعطيلات پاييزي خوبي خواهيم داشت.

به مادر زنگ زدم از اف بودنم ناراض بود، خودم هم همينطور. تمام سلولهاي بدنم اغوشش را ارزو دارد.

روز طولاني و پر مشغله اي بود، اصلا اين اواخر هر روز اينطور است، تو گويي در يك برحه از تاريخم كه انقلابي عظيم در راه است و بدين سبب وضعيت زندگي در هر ثانيه هر چند درجه كه جا داشته باشد تغيير ميكند، من هم رفته ام در گوشه اي ايستادم و به گيجي روزگار خيره شدم.

امروز شش صبح از خواب بيدار شدم در حاليكه كل شب دو ساعت خوابيده بودم، و الان ساعت ١٢:٣٠ شب درحالي سر بر بالين ميگذارم كه ندايي در درونم شخم ميزند كه بايد تا ٣ شب بيدار ميبودي امشب! من هم كه هيچ، نه كه كَر باشم نه، توانش نيست.

قرار بود كه امروز بتوانم ١٤ ساعت بخوانم كه متاسفانه ٩ ساعت خواندم و فكر كنم فقط ٦ ساعتش كاملا مفيد بود، همه اميدم بسته است به فردا و آرزو ميكنم روز يكشنبه فشار كمتر شود.

چشمهام را ميبندم و روز دوشنبه را تصور ميكنم كه همه چي به طرز معجزه آسايي عالي پيش رفته و ما به چيزي كه ميخواستيم رسيديم.

هيچي سر جاش نيست، فقط منم كه اميدوارم همه چي خوب شود.

باز روزا كوتاه شده هفت و نيم صبح هوا تاريك است. بعد از يك شب سخت مملو از بي خوابي، شش صبح با صداي الارم تلفن كه مرا ياد تقويم تاريخ مياندازد، بلند ميشوم دلم نمخواهد خودم را از رختخواب بكنم وبا كلي افكار ددمنشانه چند قد لباس مربوط و نامربوط را به بَر ميكنم و شال خاكستري بلند و بزرگ را دور گردن و پشتم ميپيچم و به چَپَن و پَتكَي پدرم فكر ميكنم. از خانه ميزنم بيرون  برگ هاي زرد و سرخ پاييزي كه روي زمين را فرش كرده اند تنها چيز زيبايي است كه بنظرم ميرسد، بعد توجه ام به زيبايي جلب ميشود و آن جمله هميشگي مخصوص صبحهاي تاريك و سرد زمستان «ببين همه خواب اند و تو از اين سكوت و هواي تازه و طبيعت زيبا لذت ميبري، خدا تورو انتخاب كرده كه اين زيبايي را تجربه كني». ولي صد قدم جلوتر يك زن را ميبينم كه با كودك تقريبا دو ساله رو به روي مهدكودك از موتر پياده ميشوند و سعي ميكنم به روي خودم نياورم كه مردم مجبورتر از من هستند و همچنان در عمق نقش قرباني شناور باشم. وقتي ميرسم ايستگاه سيل جمعيت حرفي براي گفتن نميگذارند. بالاخره لعنت به سيستم كه جاي يك فحش را هم خالي نميگذارد، من ميتوانستم آسوده تر زندگي كنم! آه اي لُرد اي سرورى مايه آسايش من را بر من فرود آور.

كاش دستم را بگيرد و با هم به آينده اي روشن و زيبا پرواز كنيم

ددلاين ها را تعقيب ميكنم و هيچكدام را از دست نداده ام، دلم ميخواهد هرچه سريعتر به وضعيت جديد عادت كنم و همه چي نرمال شود.

ده روز وقت دارم تا اطلاعات كافي براي ارايه كردن جمع كنم، وقت زيادي نيست و امشب انها را دسته بندي ميكنم!

انقدر گريه كردم كه امروز چشمهايم تار تار ميبينند، و در مقابل نور اب ميزنند، ولي همچنان از اشك ريختن لذت ميبرم چون آرامم ميكند، میگویم ميدانم پريودم و تاثير هورمون هاست. میخواهم چشمانم را عمدا به روی همه مشکلاتم به عنوان زن ببندم. میخواهم تفاوت هایم را بزرگ نکنم. میخواهم که یک آتیست خوشحال باشم. كاش امروز خانه ميماندم!

خدا كنه برنامه با همين حساب كتابي كه من كردم پيش بره. اي سرور كائنات لطفا توجه داشته باش.

از كائنات محترم آنچه از خير و بركت در زندگي بمن وعده داده شده را استدعا دارم.

به او بگوييد پروگرامينگ پيشرفته را خواهد آموخت.

انگار دور زندگي افتاده رو دور برعكس هر چه تلاش كردم نتيجه برعكس ميده، تصميم گرفتم، كه هيچ كاري نكنم تا ببينم سيگنال هام به كائنات چه اشكال فني پيدا كرده اند.

امروز گفت همكلاسيش مهربان نيست، بسختي مهربان را تلفظ كرد مِيَبا، دو بار تكرار كرد تا فهميدم منظورش مهربان هست، گفتم مهم اينه كه قلب تو مهربان است و با بچه هايي كه مهربان نيستند بازي نكن بگذار از نعمت با تو بودن محروم باشند، فكر كنم اخرين جمله را نفهميد چون منم خودم در اين سن تازه فهميدمش. ولي اميدوارم كه براي او انقدر زياد طول نكشد.

 

دراز كشيدم زير شعاع نور افتاب و چه خوشحالم كه اين منم كه اينطور ارام دراز كشيده و به هيچ چيز جز نوازش افتاب فكر نميكند.

چند وقتي هست با ع اشنا شدم یک پسر آتیست با اخلاق و احترام به معنای واقعی. طوری که هرچی تصور مرد ضد زن بنیادگرا هست را میشورد میبرد با خود.

درس ها عملا شروع شده ولي من هنوز در تابستان و حال و هوايش گيرم، تلاش ميكنم قبول كنم كه بايد استايل زندگي را تغيير بدهم، حتي شيوه درس خواندم مثل مطالعه ازاد با فراغت بال و زنگ تفريحات بلند هست. بايد به شدت و سرعت تغيير ايجاد كنم.