دختر کنار پنجره غرق در زندگی ای شده بود که ازو فرار میکرد، انگار هر چه برای داشتن چیزهایی که خیلی هایش دیگر دست نیافتنی بود تلاش میکرد از آنها دورتر میشد. به خانه فکر میکرد به آن معنایی از خانه که دیگر فقط در تصاویر میدید. خود را کنار زندگی اش تصور کرد که دست در دست کنار هم قدم میزدند کسی مزاحم نبود هوا آفتابی آفتابی، طوفان کدورت فرسنگ ها فاصله داشت. کودک زندگی اش لبخند زنان به دور پاهایش میچرخید.
حالا دیگر خودش هم به خودش اطمینان نداشت، به فرصت دوباره با ناامیدی فکر میکرد. آیا بازهم کسی در کمین است تا فرصت زندگی را ازو بگیرد؟ تبعید چه تلخ است و عادت کردن به تبعید تلخ تر از آن. دلش میخواست همه چیز پاک شود و دوباره مهر زندگی را تجربه کند دستانش را بی هیچ نگرانی ای از دوست داشته نشدن محکم در مسیر جاده پیش رو بفشارد و نگذارد حتی باد بین آن فاصله رسوخ کند.
دختر ناارام به خواب فکر میکند به تنها چاره تحمل طعم تلخ تبعید روحش به سرزمین تارهای عنکبوتی. به لحظه ای فراموشی آنانی که مثل عنکبوت برای درهم.پیچیده تر کردن تبعیدش تار میتنیدند، یادش امد که هر شب قبل خواب آنها را میبخشد و این تجاوز عنکبوت ها به ذهنش فقط برای این است ک این موجودات ضعیف به بخشش نیازمندند.
شاید دیگر هرگز لباس زندگی انطور که باید در تن اش زیبا ننماید اما تصور خودش در ان لباس قلبش را محکم میتپاند و لبخندی همراه با استرس بر لبانش نقش میبندد. مصمم است که دوباره بپوشدش تا آنانی که هیچگاه مانند او مزه تبعید روح را نچشیده اند زخم هایی را که زیر آن لباس پنهان شده را حس نکنند.
تبعید دستاورد هایی هم دارد و خانه همیشه سر جایش هست !