امروز اب قطع بود، بله حتي اينجا اين سر دنيا، مردم كه ربات نيستند، لوله اصلي ورودي به كل ساختمان تركيده بود و كل روز اب نداشتيم و من هم دومين رمان به زبان سويدي ام را به صفحه ٢٠٠ رساندم يعني تقريبا دو سوم! تابستان پارسال كه دوستي زنگ زده بود و من در وضعيت روحي فاجعه بسر ميبردم گفت: دختر ميداني يك چيز جالب در تو هست و اين كه در بدترين شرايط روحي ات هم يك برنامه براي تعقيب كردن داري مثلا ميتواني درس بخواني، بعد از يكسال هر روز بيشتر به حرفش عميق ميشوم، راست ميگفت حتي به افسردگي هم وقت نميدهم با خيال راحت تمام وجودم را فرا بگيرد، شايد درست است شايد هم اشتباه باشد بايد وقتي همه چيز خرابه و ابم قطعه منم ببندم در هر كتاب و كار و برنامه اي را!
#enlightenment
بيست جولاي ٢٠١٦ سياه، نزديك به ٣٠٠ زخمي و ١٠٠ كشته داديم، براي اينكه بهرخيابانها ريختيم كه حق واضح خود را از حكومتي كه بنيانش دموكراسي است مطالبه كنيم. رياست اجراييه پاسخ داد هزاره ها برق ميخواند يا سويچ برق؟
داستانش اين بود كه قرار بود برق پانصد ولت تركمنستان با هزينه حدود صد ميليون دلار از باميان و شهرهاي مركزي گذشته بسمت جنوب برود. اين تحقيق را كمپني برف فيشنر انجام داده بود و به صرفه ترين راه را باميان اعلام كرده بود. اما به همكاري دولت و پرداخت رشوه توسط شركت خصوصي برق برشنا، بر مبناي قبيله گرايي تصميم زير ميزي بر ان شده كه برق را بجاي باميان از سالنگ بگذرانند جايي كه در حال حاضر اولا يك خط برق دارد، و ثانيا بسيار منطقه خطرناكي است از اين نظر كه زمستانها برف كوچ باعث قطع لين برق ميشود. علاوه بر اينكه هزينه ملي اين تغيير سيصد ميليون دلار براورد شده است. يعني حدود سه برابر.
حس ميكنم انها كه دست در اينكار دارند رهگذراني هستند كه دلشان با اينده اولاد اين وطن نميسوزد، براي غارت امده اند و هيچ باكي شان نيست از تعداد كشته ها. و عده اي كه سكوت كردند و عده اي كه معامله كردند همه دست به دست هم ما را هر دم شهيد كردند…
ادمها براي اعتراض به اين تصميم به خيابان ريختند، تا #دهمزنگ شاهد باشد ما هزاره ها كي براي روشنايي خون داده ايم! ما فرياد زديم ولي انگار واقعا خدا هم كر شده بود…
در اين عكس بوضوح ميبينيم كه چگونه دولت فاشيست فعلي، به مردم جفا ميكند، برق را دور باميان ميچرخاند ولي از بين اش نميگذراند. اين نقشه بايد ثبت تاريخ شود تا روسياهي اين دولت فاشيست را به ايندگان نشان بدهند.
من ميدانم كه نه اين وضعيت براي ما ميماند و نه ان زور و تفنگ و انتحار براي انها، انچه اين وطن را ويران كرد حماقت همينهايي بود كه با سياست كثيف خود سعي بر حذف يك قوم كردند.
تحصن براي #زهرا
تصور ميكنم يازده سالگي ام را، كه حتي پريود نميشدم، چيزي از روابط جنسي با جنس مذكر نميدانستم. تصور ميكنم #زهرا دخترك مغبول چهارده ساله را كه در يازده سالگي به بد داده شده بود، تعريف من از بد اين است كه پدري براي اتمام دعواي قبيله و براي كشته نشدن خودش يا پسرش، اصلا از ترس جان خودش، دخترش را قرباني ميكند، دختر را ميدهد دست دشمن كه يعني هر كار ميخواهيد با او انجام بدهيد، با يك دختر يازده ساله سكس كنيد، تا من زنده بمانم، بزنيدش، و حتي خاكسترش كنيد تا من نفس بكشم، نماز بخوانم، الله اكبر بگويم و احتمالا ظالمان را نفرين كنم! تا خدا جزاي كارشان را بدهد.
از خاكستر شدن زهراي چهارده ساله چهارماهه حامله، تعجب نميكنم كه از حضور پدرش در خيمه تحصن تعجب ميكنم! ميتوانست با يك نه بميرد، ميتوانست به كابل فرار كند، ميتوانست از خير اموالش بگذرد اما در خاكستر شدن كودكي با كودك درونش نقش نداشته باشد.
اینجا افغانستان، ظلم هايي بر عليه زنان تحصيلكرده و كارمند ميبينم كه سوزانده شدن دختركي بي پناه برايم موجه ميشود.وقتي زني ميتواند صدايش را بلند كند و اعتراض كند با ظلم خانواده و شوهر و جامعه دست و پنجه نرم ميكند و فجايعي حيرت انگيز اتفاق مي افتد بايد هم انتظار داشت امثال #زهرا براي اجتناب از درو كردن خشخاش به آتش كشيده شوند.
#Tutap
همين سي و دو حرف تكراري كه كنار هم قرار ميگيرند تا براي ما معني بسازند و رنج و خوشي بدهند، يك روز انقلاب تبسم يك روز جنبش روشنايي و نميدانيم قصه بعدي چه خواهد بود، هر چه هست خوب است اگر براي امروز نباشد براي فردا و براي تاريخ خوب است.
در اين بين ادمها غربال ميشوند، در اين بحث حسادت ها و تعصبات قومي انهايي كه به اساني بروز نميدهند برملا ميشود و من اين را دوست دارم اينكه اين جنبش ها چهره واقعي بعضي ادمها را حداقل به خودشان مينماياند و ريز و درشت را شده براي يك روز جدا ميكند، هر چند اين چيزها افغانستان نميشود. براي ما نسل جديد كم كم دعوا بر سر اينكه اين كشور سرزمين اصلي و ابتدايي چه گروهي بوده و هست بي رنگ ميشود. ولي مهم اين است كه اكنون كه اقوام مختلف باهم در اين سرزمين زندگي ميكنند به اين نتيجه برسند، حداقل نسل جوان بفهمند كه افغانستان روزي مامني براي همه است كه همديگر را با احترام قبول كنيم. نميدانم شايد هم فقط براي من واطرافيانم اينطور باشد. اما قبول زندگي مسالمت اميز در كنار يكديگر به معناي گذشتن از حقوق مسلم مان هرگز نيست!
از اينكه در اين قرن بايد براي برق بجنگيم احساس پوچي ميكنم اما از اصل مبارزه نه. دلم ميخواست بجاي تعصبات و جنگ هاي ابلهانه قومي و مذهبي همه عينك تعصب را در اورده و رو به روي همديگر مينشستيم و همديگر را بعنوان شهروندان با حقوق مساوي قبول ميكرديم اما انگار ازين معني بسيار فاصله داريم زماني كه يكي از كارمندان پشتون تلويزيون در ارتباط با تظاهرات #جنبش-روشنايي در فيسبوكش مينويسد: افغانستان را عبدالرحماني ديگر لازم است و جواب ميگيرد: افغانستان را خالق هاي هزاره اي ديگر لازم است. وقتي فعالين مدني و رسانه اي فعاليت هايشان يكسويه هست، وقتي تمام تلاش عده اي اين است كه صداي هزاره ها بين المللي نشود. كتمان هويت و ناديده گرفتن حقوق هزاره ها و ديگر اقوام راه حل بيرون رفت از وضعيت كنوني كشور نيست، از انجا كه هيچكس نميتواند روزگاري بدتر از عبدالرحمن بر سر مردم هزاره بياورد، وضعيت ما رو به تغيير و پيشرفت است چون ما تصميم گرفته ايم كه تقدير اينچنين باشد.
ولي افتخار ميكنم به مردمي كه با گل اعتراض كردند و به ترس اشرف غني و ديوارهاي كانتينري اش خنديدند و در كشوري كه قدم به قدمش را خشونت و قلدري پر كرده تيم جمع اوري اشغال و بطري هاي اب داشتند! يعني در بين ملتي كه محافظ رياست جمهوري در لندن با مشت بر دهان معترض ميكوبد تا دردهاي صد و سي ساله اش را بيان نتواند مردم به پوليس هاي نگه باني كه اماده شليك هستند گل ميدهند.
عادت كردن
بنياد بسياري از عقبگرايي ها عادت كردن است، عادت كنيم كه عادت نكنيم، يا همانطور كه عادت كرديم همانطور هم عادت نكنيم، اميدوارم دوستان متوجه شده باشند 👻
پ.ن: عادت كرديم كه دير از خواب بلند شويم، عادت داريم كه چهارساعت با مبايل گيم بزنيم اما وقتي نيم ساعت كتاب ميخوانيم خوابمان ميبرد، عادت كرديم به تنهايي و از جمع ها هراس داريم، عادت كرديم به سكوت در نتيجه جايي كه بايد صدايمان بلند شود نميشود و بنياد ظلم را خودمان بر عليه خود ميگزاريم، گاهي همين عادت ها چنان رسوخ ميكنند در وجودت كه تاثير بدش از اعتياد هم بيشتر است، افيون جامعه در واقع عادتهاي يك جامعه است نه دين! 😇
ميبينم كه ميگم! خودم بخاطر عادت هاي بد حتي قيد بعضي اهدافم را زدم. اين روزها متوجه عادت هام هستم، عادت هاي خوب، عادت هاي بد، فكر ميكنم تنها راه حل رهايي از عادت هاي بد، عادت كردن به عادت بد نكردنه، تمرين ميخواهد دو حالت دارد يا بايد خيلي عاقل باشي كه فاجعه را محاسبه كني و شروع كني به تغيير و يا بايد خوب به نقطه اخر خريت برسي و در نقطه اي از خودت و همه چيزت حالا بهم بخوره كه تصميم بگيري همه چيز عوض شود حتي عادت ديد! نحوه نگرش منفي به زندگي تا رفتارها.
شدیم رفیق به همین سادگی به همین زودی
این روزها انقدر دنیایم را کوچک کرده ام که دیگر خودم هم درونش جای نمیشوم.
دیروز برای چندمین بار دیدار یک دوست را رد کردم.
دیگر قرار نیست احدی بداند پشت تصمیم هایم چه دلیلی پنهان است. میفهمم همه انچه از امروز تغییر میکند بر اساس تصمیم شخصی خودم هست. خیلی با خودم فکر کردم، بهترین کاری که میتوانستم گوش دادن به وجدانم بود حالا احساساتی است یا سنتی یا دلسوز یا دیگر قدرت شکستن تابوها را ندارد یا فکر میکند فقط خودش را میدیده حالا باید دیگران را هم ببیند یا میترسد یا از بیترسی خسته شده، هزاران اما و اگر دیگر مهم نیست مهم این است که باید درک کنم که از امروز معادله بر اساس خواست من تغییر کرده.
غبطه ميخورم
نشسته ام اين گوشه و غبطه ميخورم به همه آدمهايي كه هميشه خودشان را به همه چيز و همه كس ترجيح داده اند. آنها كه معيار خوب و بد انتخاب ها مقدار نفع و ارامش و پيشرفت خودشان از هر لحاظي بوده و هيچ چيزي واقعا هم با ارزشتر از گذاشتن وقت و انرژي روي خود ادم نيست. چيزي كه من خيلي سال قبل بايد به دركش ميرسيدم.
پ.ن: به ح ميگم ول كن اين يارو رو وصله تو نيست ولي انگار دارم از سياره ديگه با زبان جديد همراهش حرف ميزنم. داره تمام تلاشش را ميكنه خودش را در حد تفكر و دنياي اون يارو كوچك كنه. البته از نظر خودش داره به اون كمك ميكنه كه تغيير كنه. آخه آدم ساده مرد گنده چه نيازي بتو داره اگر بخواهد ادم بشه اين بخودش مربوطه. همينطور كه الان بمن مربوط نيست اين سطرها رو به ح فكر كنم ولي مينويسم و از سادگيش چنان د حيرتم كه افتادم به جان اشتباهات خودم در زندگيم.
چطور ميشه كه عده اي دقيقا در نقطه مخالف ادمهاي بالا هميشه قرباني شدن را انتخاب ميكنند؟
غبطه ميخورم بدون چاي بدون قند!
برگشتم ولي همه برگشت ها زيبا نيست
دارم مقاله اي درباره تست بكارت در افغانستان مينويسم و عجيب فجايعي درين سالها زير پوست آن جامعه اتفاق افتاده از ان دست فجايع كه شاخ هم در بياورم كم است . دختري تحت نظر شش پزشك چهاربار تست شده. قتل هاي ناموسي، فرار از منزل، زندان فقط براي اينكه جواب تست مشكوك بوده با اينكه پرده سالم است. عموما دخترهايي كه از خانه فرار ميكنند به درخواست نامزد پدر يا برادر تست ميشوند
چه بگویم جزاین که درین اواخر که زندگی بر من گذشت تقریبا تمام فلسفه هایم تغییر کرد.
مرگ آزادی بیان
از پول ها و پروژه هایی که بنام ازادی و حقوق زن و تلاش برای فعال ساختن زنان بعنوان نیروی کار، تشویق برای تحصیل و هزار حرف دیگر مصرف شد یادم می اید که یک بار در محفل چندین هزار دلاری سالانه مبارزه با خشونت علیه زنان، زینت کرزی همسر رییس جمهور در مجلس شرکت کرده بود و عکسش هم منتشر شد، همین بود نتیجه ان همه پولها. ما توانستیم عکس زن کرزی را ببینیم، ببینیم که بانوی اول چه شکلی است، زیبا بود، شاید به زیبایی تو هرگز نمیرسید اما در تقدیرش چیزی بنام خاکستر شدن هم مسلما نبود!
خاکسترت مریم انگار نتیجه کار مخالفین ازادی بیان در این جامعه است و خدایی بیشتر کار کرده اند و موفق تر بنظر می رسند. از خاک قبرت کمی برای اشرف غنی هدیه ببریم، یا چطور است عکس ات را کنار عکس دخترش چاپ کنیم و هدیه بفرستیم؟ چه کنم که صبری بر داغ تو در دلم نیست…
بین این همه ادمها که در افغانستان در این پانزده سال طعمه انتحار شدند. نمیدانم چرا چهره معصوم تو مرا از درماندگی به زانو دراورده است. اینگونه نگاه نکن، نمیخواهد بگویی دخترکی هستی که مبارزه میکردی با ظلم هایی که از زمان عبدالرحمن به نسل نسلت به ارث رسیده، نگو که میخواستی زن پیشگام در افغانستان باشی، نگو که میخواستی سرنوشت ات را خود به گونه ای دیگر رقم بزنی اما نشد. نگو که تو نان اور ان خانواده بودی، بودی یا میخواهند مرا زجر بدهند؟ وقتی فرخنده سنگسار شد من از تغییر امید بریده بودم چه باقی مانده بود که تو با خاکستر شدنت میخواستی ثابت کنی؟ من به زانو در امده از وضعیت تغییر این مملکتم بعد تو دیگر باورم نمیشود که این دخترکان زیبا که هر روز عکسهایشان یا ارزوهایشان را به دیوار فیسبوک میزنند فردا هم این کار را کنند. دیگر نمیگویم امیدوارم روزی برسد که امنیت، صلح و ارامش برقرار باشد و قانون حکم فرما باشد.

تسلیم حجم حرف های ناگفته ای شدم که هر روز در من و در زندگی ام و در جامعه اطرافم می افتد و من به سکوت پناه برده ام.
نوشتن
از نوشتن راضی نیستم چون همیشه چیزهایی در ذهنم پنهان بوده است که میخواستم درباره اش حرف بزنم اما هر وقت امدم اینجا درباره چیزهایی دیگری حرف زدم.
آدم به یک سن میرسد، دیگر هیچ چیز هیجان انگیز نیست، هیچ چیز!
داستانک
زن پشت در نیمه باز شنید؛
سپاس یک دنیا از لطف بی پایانت، امیدوارم که یک روزی برسد که من هم روز مادر را برایت تبریک بگم…
زن میخکوب شد، روز پدر، روز مادر، روز زن، روز عشاق… او هم یک روز اینها را به این مرد تبریک گفته بود و یا که تمام روز منتظر بود که مرد با شاخه گلی یا هدیه ای قشنگ ترین روز زندگی اش را تبریک بگوید اما این اتفاق هرگز از یک تماس یا پیام تلفنی بالاتر نرفته بود.
ناراحتی اش نه از حسادت بلکه از حسرت بود…
زندگی برای خود
من همیشه دوست داشتم از کسی که خیلی دوستم دارد گردنبند هدیه بگیرم، یکی از زنانه ترین فانتزی های عاشقانه ام. البته ان گردنبند باید زیباترین گردنبند طلای موجود می بود بدون توجه به محدودیت قیمت.
دیروز که از کنار طلافروشی رد شدم، ناگهان اصلا نفهمیدم چی شد رفتم داخل، به فروشنده گفتم برای کسی هدیه میخرم، ظریف باشد و دختر پسند، بله درست است من به این نتیجه رسیده بودم که هیچ کس نمیتواند ادمی را بیشتر از خودش دوست داشته باشد، اینکه ما منتظر این هستیم که اطرافیان به ما توجه کنند در واقع نوعی نیازمندی است. اما این هدیه که خودم برای خودم خریدم عشقی در ان سرشار است که همیشه با من است، انسانی که درون من سالها زیسته است و هرگز در هیچ شرایط خوب یا بد زندگی پا پس نکشیده است.
این هدیه را به بهانه استحکام دوستی با خویشتن خریدم و به افتخار اینکه قرار است، قویتر از اینکه هستم باشم.
داستانک
فاحشه گب نزن
این اخرین پیامی بود که ان شب دریافت کرده بود. وقتی برگشت خانه، دخترش گوشه اتاق خوابیده بود، ناخن هایش را چک کرد سالم بود، وقتی پدرش با معشوقه اش چت میکرده ناخن های دخترک بین در اسانسور گیر کرده بود، مرد دراتاقی دیگر پشت کامپیوترش نشسته بود و با دختر سفیر چت میکرد، زن از روی سکوت مرد و لبخندهایی که گاهی همه دندانهایش را نمایان میکرد میفهمید که طرف دختر است. در را که نیمه باز بود بست.
برگشت و به سکوت سنگین اتاقش پناه برد، رده های چوب روی سقف را شمارد، یک دو سه… و در چهارمی غرق شد در سرنوشت دخترک سفیر، دختری که عاشق مردش شده بود و مرد به زنش گفته بود: دعا کن کارم با این دخترک شود، اگر شود خیلی بزرگ خواهم شد و در جامعه شخصیت معرفی میشوم، زن چندشش امده بود ازینکه مردی بزرگی اش را در اسم و رسم خانواده زن ببیند.
یاد خودش افتاد یاد دخترک عاشقی که روزی در پای زیارت امام زاده دست همین مرد را گرفته بود و پرسیده بود تو قالین باف بوده ای؟ مرد گفته بود از کجا فهمیدی؟ -از سر انگشتانت که صاف شده فهمیدم. آن روزها فکر میکرد واقعا به یک مرد تکیه داده است، فکر میکرد اگرجهان بلرزد او پشتش به جایی تکیه داده شده که اهل لرزیدن نیست، بعدها فهمیده بود اینها همه تصورات او از مرد ایده الی بوده که در ذهن خودش می پرورانده، و وقتی در دام رابطه عاطفی با این مرد افتاده بود همه ان تصورات را به این مرد تشبیه میکرد در حالیکه مرد خیلی ازین تصورات دور بود.
بعدها… که شبها تا دیر وقت شب کار میکرد و اتومیبلها با چراغ های نوربالای زرد از کنارش رد میشدند و او ارزو میکرد که ایکایش یکی از اینها مسافر زن داشته باشد تا من هم دست بلند کنم و مرا به نیمی از راه مقصد برساند، و وقتی تقریبا هر شب چندین مرد او را بعد از ورنداز کرده بودند، برایش بوق زدند، پیشنهاد دادند، تا بالاخره یک تاکسی سوارش کرده بود، فهیده بود که این مرد ان کسی نیست که او بهش تکیه کرده است.
وقتی که معاش ماهانه اش رسیده بود و صبح که دیده بود کیفش خالی است و مرد گفته بود من پولهایت را یک جای امن گذاشته ام، و یا آن روز که دوستش مهدیه را با شوهرش دیده بود که چقدر عاشقانه در همه مجالس باهم شرکت میکنند و به شوهرش گفته بود امروز میایی دفتر محل کار ما؟ و او جواب داده بود نه من بیکار نیستم با لوچک ها بگردم، من با سفیرها و وکیلان و روسای احزاب ملاقات دارم فهمیده بود که همه ان تصورات درباره مرد ایده الش که به این مرد نسبت میداده پوچ بوده اند.
ان زمان که گفته بود بیا امشب برویم هتل باهم غذا بخوریم؟ و جواب شنیده بود ما خانه نداریم انوقت تو میخواهی بروی رستوران…سرش گیج رفت گم شده بود بین چوب های سقف خانه که در لابلای ان به سرنوشت دختر سفیر فکر میکرد.
بیاد اورد که مرد بارها گفته بود که جانم را برایت فدا میکنم، اما زن هیچ وقت این را نفهمیده بود، نه اینکه نخواهد ارزش قایل شود، نفهمیده بود که این جان را چگونه فدا میکند؟ کی فدا میکند؟ و چه کار میکند که مثلا زن بفهمد مردش پایه این زندگیست، نفهمیده بود و امیدوار بود دختر سفیر اینها را بفهمد.
***ما هرگز به کسی عشق نمیورزیم.
فقط به تصوری که از کسی داریم عشق میورزیم.
فرناندو پسوا / کتاب دلواپسی
ترجمه: جاهد جهانشاهی
جزای دیوانگی
مرضیه دیوانه، زنی که عقب افتادگی ذهنی داشت، و در هزاره جات بدنیا امده بود. من هیچ وقت درباره خانواده اش نه پرسیدم نه چیزی شنیدم. اما قلعه ای که در آن بدنیا آمده بود مشخص بود.
مردم تعریف از اورا فقط در دو جمله بیان میکردند: خیرین و زنان منطقه به او غذا میدادند و گاهی هم بدنش را میشستند یا لباس جدید میپوشاندنش. معلوم نبود کدام خیر نادیده یکبار با او سکس کرده بود و او حامله شده و کودکی به دنیا آورده بود.
چند بار به در همان اوایل تولد کودک وقتی زیاد گریه کرده بود مرضیه به او کیله (موز) میداده تا ارام بگیرد وقتی ارام نمیشده اورا میزده، و چند بار هم وقتی میخواسته بغلش کند بچه از پشت میافتاده و در نهایت بچه میمیرد. اما مرضیه همچنان زنده گی میکرد.
کسی هیچ وقت نگفت مرضیه کی خونریزی ماهانه میکرد و چطور خودش را در آن زمان مدیریت میکرد؟ چه کسی به مرضیه تجاوز کرد و یک زن دیوانه را در آن سرمای زمستان های کوه های هزاره جات به دردسرهای حاملگی انداخت؟ ان زن چگونه زایید و گناهش برای تحمل آن درد زایمان چه بود.
دیوانه اگر درک نداشته باشد درد را هر بدنی میفهمد. با اینکه در ان قریه پیدا کردن مجرم مثل آب خوردن اسان است، هیچ ملایی حتی شاید نپرسید چه کسی اینکار را کرده؟
نمیدام تا کنون چند بار دیگر مثل امشب وقتی در سکوت و هجوم هزاران فکر، مرضیه دیوانه به یادم آمده، آرزو کرده ام که خدا کند تا حالا مرده باشد!
نوت: این داستان واقعی را زن کاکایم برایم تعریف کرده، و این زن متولد یکی از قلعه های قریه پدری ام است/بود. نمیدانم زنده است یا مرده.
لطفا گوسفند نباشیم
حتما شنیدید که میگویند فلانی گوسفندی است. یا فلان ملت گوسفندی است. خاصیت گله گوسفند اینه که اگر یکیش به یکطرف راه اش را کج کرد بقیه هم بدون چون و چرا دنبالش راه می افتند. گاهی این خاصیت را به افراد یا جامعه پیوند میدهند.
ما نمونه های زیادی از به شدت گوسفندی بودن طرز فکر مردم افغانستان را در جامعه شاهد بودیم. در حدی که اگر به عده ای بربخورد که چرا از تشبیه #گوسفند استفاده کرده ام و ان را دور از ادب بدانند من نمیتوانم واقعیت ها را کتمان کنم.
واضحترین مثال قضیه #فرخنده است. وقتی ملا فریاد زد این کافر قران را آتش زده، باید سنگسار شود، همه مثل گوسفند به طبعیت از حرف ملا دنبال سنگ گشتند، اما فرض کنید زمانیکه ملا فریاد زد که این کافر قران را اتش زده، جزایش سنگسار است و با این جمله فکر جمعی را بسمت سنگسار هدایت کرده بود همان ثانیه یک نفر به دهان ملا میزد و ازو مدرک میخواست و ان کاغذ باطله ها را میخواند و میگفت قانون ادعایت را بررسی خواهد کرد. او با این کار فکر جمعی را از سمت سنگسار به سمت اثبات ادعا میکشانید مطمئنا سرنوشت #فرخنده این نبود.
مثال دیگر که همین روزها رییس جمهور اشرف غنی را به معذرت خواهی وا داشت، گفتن حسین نواسه خدا بجای نواسه پیغمبر خدا بود. هر موجودی اگر فیلم را ببیند خیلی واضح معلوم است که اشرف غنی در یک اشتباه لفظی پیغمبر را جا گذاشته.
حالا کافیست اولین نفری که این ویدیو را نشر کرده و بجای این ادعا که اشرف غنی کفر گفته میگفت اشتباه لفظی رییس جمهور بوده و یا حتی به خنده به آن پیشوند #سوتی میداد. فکر جمعی از حمله و فحش به اشرف غنی به سمت خنده و جوک ساختن از قضیه تغییر میکرد.
چند روز پیش مریم منصف خانم افغانی الاصل وارد پارلمان کانادا شد، در حلقه ارتباطات فیسبوکی من، تا زمانی که اسد بودا پستی اشاره به اینکه وارد شدن مریم به پارلمان کانادا چیزی عجیبتر از وارد شدن ده ها خانم وکیل در پارلمان افغانستان نیست! فکر جمعی داشت از مریم خدا میساخت.
و همینطور است مثالهای دیگر که در زندگی روزمره هر یک از ما اتفاق می افتد.
موضوع گوسفندی قضاوت کردن جامعه دو نکته را بمن می آموزد. اول اینکه همین ها که بدون یک لحظه درنگ به یک شخصیت حمله میکنند همانها هستند که با یک جرقه پشیمان میشوند و متاسفانه خیلی ازینها بعنوان شخصیت در جامعه معرفی شده اند اما شخصیتی که قدرت تحلیل یک خبر را نداشته باشد چگونه میتواند موقعیت خود را حفظ کند؟ دوم که برای کمتر اسیب دیدن از یک جریان فکری گوسفندی باید در لحظه اول زاویه دید مردم را تغییر بدهیم یعنی همان زمان که گله هنوز شروع به حرکت بسمت سرپایینی نکرده در غیر ان اگر حرکت اغاز شد تنها کاری که میتوان کرد، این است که فقط زیر سایه درخت بنشینیم و سوت بزنیم تا مردم خسته شوند.
اگر رهبران سیاسی زرنگ بودند میتوانستند با استفاده ازین ترفند و ایجاد جرقه فکری با استفاده از رسانه های اجتماعی پروژه های بزرگی را بنفع خود ختم کنند.
اما چیزی که من میخواهم و خودم معتقدم که تا حدی ان را رعایت میکنم همین گوسفند نبودن است. باور کنید فقط ده ثانیه طول میکشد که قبل از هر گونه قضاوت یا حمله بپرسیم: ایا بمن ربط داره؟ از کجا معلوم که درست باشه این خبر؟ اگر شخصیت این فرد خراب شود چی بمن میرسد؟
انتظار
ادم خوبه یاد بگیره در انتظار کسی یا چیزی نباشه، خود انتظار کشیدن نا امیدی میاره.
خیلی از ادم های همین دور و اطراف خودم و حتی خیلی اوقات خودم انتظار عوض شدن کسی یا شرایطی را کشیدیم. نه تنها انتظار به سر رسیدنش با آن شادی در لحظه اش، غمی که در طی زمان در روح نشسته را نمیتواند از بین ببرد که ادم را سرخورده میکند و میکشاند به سمت افسردگی از شدت سرخوردگی بخاطر ناتوانیش در نه گفتن به تقدیری که بزور دارند برایش مینویسند.
چه بسا خیلی وقتها هم انرژی گذاشتیم و صبر کردیم در انتظار یک تغییر، یک خوب شدن، یک ادم شدن، یک معجزه ولی مگر معجزه وجود دارد؟ پای چه کسانی را برای این صبر احمقانه وسط کشیدیم و روح ها را ازار دادیم که چی؟
من دیگر حتی نمیخوام انتظار یک اخر هفته خوب را بکشم، یا دیدن دوستی که برای امدنش امروز و فردا میکند و یا بهتر شدن شرایط زندگی. اگر اینهمه انتظار ها را برای شکوفایی حسن و زیبایی و ارامش درون کشیده بودم حالا نه تنها از اسارت وابستگی به هر کسی در آمده بودم که از زندگی در لحظه چه لذت ها میبردم.
فلسفه انتظار ، امید واهی به آینده ای است که تصور میکنیم مطابق میل ما شدنش از توان مان خارج است و چون ترسو تر از نه گفتن به آن موقعیت یا شخص هستیم که نگذاریم دیگر با بودنش آزار بدهد، در انتظار تغییریم. ابلهانه است شاید هم خنده دار وقتی بفهمیم که انکه باید تغییر کند کسی جز خودمان نیست. تغییری که به خواست خود ادم باشد، تغییری که آزادی و آرامش بیاورد.
من الان میخوابم و تو داری تو تاریکی قدم میزنی که از پوچی بگذری چه میدانم شاید از من و پوچی باهم بگذری.
شاید هم تو نگذری فقط رد شوی و این منم که قضاوتم چیز دیگریست. برای من دوری دوریست فرقی نمیکند دلیلش چه باشد. دوری مرگ هستی نزدیک است هر چه در نزدیکی بود در دوری تار و مار میشود.
من هم میگذرم. این روزها هم. تو هم. ما همه. و چقدر دلم این روزها کودکیست که در هوای سرد پائیزی تابی را در گوشه حیاط خلوت خانه آرزو دارد. در اوج نقطه ارام تنهایی، باد سرد زیر آفتاب پاییز صورتم را سرخ کند و برگ های زرد تنها کسانی باشند که با من حرف میزنند…
شب تو خوابم انقدر گریه کرده بودم که نیم شب از فرط سر دردی بیدار شدم. حس میکردم نمیشود سر را تکان داد. به ساعت نگاه کردم نه و نیم صبح بود.چرا من فکر میکردم نیمه شبه؟ معلوم نبود از کی اشک ریختم و کی خواب رفتم که این وقت روز بیدار شدم…
ظهر قبل از مدرسه مستقیم رفتم نوبت دکتر گرفتم !
من از خودم میگریزم. هر چه دویدم که فرار کنم و از خودم دور شوم که نبینم نشد سایه به سایه دنبالم بود. نمیشود بیخیال خود شد این ازون خودها نیست، نه از دریای خروشان میترسد نه از حجم خروشنده دشمن، نه از پهنای تاریکی نه از بی انتهایی تنهایی هایم.
انقدر که دنبالم امد ایستادم برگشتم و از خودم پرسیدم از من چه میخواهی؟ گفت نقابم را بردار. من مرد پشت کسی پنهان شدن نیستم، درست است همه حتی آن ها که لاشخور اند نقاب دارند ولی رسالت هر انسانی باهم فرق دارد. از من فرار نکن بیا رو به رویم بنشین تا همه اشتباهات با هر سطحی از تاوان را دلیرانه در آغوش بگیریم. ببین چقدر زیباتر خواهیم شد. ما خیلی دویدیم ولی پی هم نه باهم. بیا قایم موشک بازی را بس کنیم، من باشم و من و نگذاریم او بین ما رخنه کند. نگذاریم مگر ما چقدر دیگر زمان داریم؟ دستش را گرفتم به راهی که آمدم نگاه کردم به خودم که خسته و تشنه است، گفتم باشه تمومش میکنیم دیگه از حالا قرار نیست ما چیزی را درست کنیم یا درست نگه داریم ما فقط زندگی میکنیم. تنهایی. بی هیچ مشاوری. حالا مینشینیم تا ببینیم دور گردون کی بنام ما میگردد!
این میزان؛ این میزان سرد قرار است ما را بهم بشناساند.
ادم چه میداند که بین جامعه عقب مانده افغانی برای کار با یکی بجز سلامت روانی خودش باید از سالم بودن زن با شوهرشم مطمئن شویم. که زنه روانی نباشه یا شکاک یا ابله! همینطور مرد
بعضی ادمها با تغییر شرایط محیط، تا دیر زمان تغییرات را بروز نمیدهند. ادم فکر میکند اینها رشد نمیکنند شاید هم تحت تاثیر محیط قرار نمیگیرند شاید هم خیلی سنتی به نظر بیایند.اگر دسته اول در محیط رشد مناسب قرار بگیرند ابتدا با تغییرات انقدر کلنجار میروند تا از یک جای زندگی شان درز کند وقتی هم بروز داده شد خیلی عمیق و با ریشه، برگشتن به حالت قبل امکان پذیر نیست!
بعضی های دیگر در اولین روزهای تغییر محیط ظاهرشان کاملا عوض میشود، لباس، طرز حرف زدن، لهجه و بعد …. اینها خطرناک ترین موجودات برای ادغام شدن با دسته اول هستند، دسته اول اگر انها را مانند خود قضاوت کند کار خودش و سرنوشت اش ساخته شده. این دسته ممکن است سالها بعد از تغییر ظاهری هنوز هم همان آدم های سابق باشند. درحالیکه داشتن چنین ظاهری از نظر دسته اولی ها مستلزم طرز فکر هم طراز یا بالاتر از آن نوع ظاهر است. همین است که اگر دسته اولی به گیر دست دوم بیافتد مصداق به کاهدان زدن دزد نابلد است.
یک کش بستم دور دستم که اگر معیار قضاوتم به زمان گذشته برگشت محکم بکشم و رهاش کنم. من اگر فقط در حالا زندگی کنم و افعالم ماضی نشود حالم خوب است. من اگر تو به یادم نیایی حالم خوب است. اگر همه خوبی هایت را به ماضی بسپارم و همانجا رهایش کنم حالم خوب است. تو برای من یک فعل گذشته ای که دیگر هیچ وقت تکرار نخواهی شد. حالا حالم خیلی خوب است.
Shared from WordPress
سقف آزادی ملت ها – http://wp.me/p1NLxi-2k2