این شبها کنار پنجره می ایستم و به بیرون میبنم به خانه ها و آپارتمان هایی که قبلا چراغانی بودند اما این روزها بعد سقوط دولت و‌کابل زیبا، همه ی ان همه شور و حال و جنب جوش مردم کم شده! قبلا که شبها به بیرون می دیدم چراغ های خانه ها روشن تر بود و از پشت پنجره میشد حرکت و زندگی و‌جنب جوش صاحبانش را دید! هربار که دلم میگرفت پشت پنجره خیره میشدم و‌در ذهنم از خودم می پرسیدم که در هرخانه چه داستانی جریان داره. اما حالا بدون اینکه سوال کنم جوابش را میدانم ….

دلم میخاهد خاطرات این روزها را بنویسم برای خودم ک اگر روزی نجات یافتم بخوانم و‌فر‌اموش نکنم که زندگی جز امیدی بیش نیست ! فراموش نکنم که همه چیز گذراست و‌این نیز بگذرد