در مسير بزرگترين آرزويم قرار گرفتم. شايد خيلي دير باشد ولي هرگز فكرش را نميكردم تا اين حد خوشحالي را احساس كنم. هيجان زده ام و احساس ميكنم سبك شده ام، اصلا تپش قلب پيدا كردم، در عين حالي كه ترس غريبي وجودم را فرا گرفته و هر دم به ث ميگويم ميترسم كه نتوانم و او با يك نگاه عاقل اندر سفيه بمن ميفهماند كه خفه شوم.
بايد يكبار ديگر با خودم خلوت كنم، بروم گوشه اي و عميق شوم در مسيري كه در مقابلم قرار گرفته، سختي هاي راه و اينكه چقدر بايد قوي باشم تا بتوانم بخوبي گذر كنم.
سپاسگزارم از زمين و زمان. اين تنها آرزوي زندگيم هست كه هيچ وقت خيال پردازي درباره اش را رها نكردم، و الان بابتش خودم را سخت در آغوش ميفشارم و دوست ميدارم. حتي زماني كه هيچ اميدي به بِه شدن وضعيت زندگي ام نبود و هزار نياز بيشتر از آن داشتم شعله خواستن اش در دلم را خاموش نكردم.
از ماه سپتامبر فصل جديدي از زندگيم را كمر بسته شروع ميكنم و با تمام نيرو برايش تلاش ميكنم و از سرمنشا عشق و سرور كائنات ميخواهم كه همه چيز طوري مرتب شود كه راضي باشم و اگر مقدور است حتي بهتر و عالي تر. ☀️