دارم جهان را از دريچه پاييز سرد ميبينم، جهاني كه جهان ديگريست، يادم هست ك زمستان هاي قبل گرمتر از پاييز امسال بود، چه ميدانم چرا دست و دلم ميلرزد حس كسي رو دارم كه درون چاهي دستش به ريشه درختي بند بود كه نيافتد درون سياهي و الان، ريشه قطع شده و من معلق در فضاي تاريكم. بدون صدا و درد و درك نميدانم كي بزمين خواهم خورد و ايا استخوانهايم ميشكند و يا من ان پايين را احساس نخواهم كرد.شايد از ترس بميرم مثل خيلي وقتهاي ديگه كه از ترس مُردم! يادم نميايد تا حالا چندبار از شدت ترس مردم…ميدوم بسمت گوشي تلفنم شايد جايي خبري پيامي چيزي بخوانم ولي هيچ! البته الان خيلي جاها دي اكتيوم. پس اين دلشوره من از چيست؟ خدا كند همه خوب باشند. فكر ميكنم بايد همه انچه درونم هست را خالي كنم روي يك صفحه، كتابش كنم يا داستاني كوتاه يا بنويسم و اتش بزنم يا بنويسم و نگه دارم ك سالها بعد خودم را قضاوت كنم، نميدانم ك خواهم خنديد يا گريه ميكنم و يا حسرت ميخورم! اصلا من دوباره به روي جهان خواهم خنديد؟