داستانک


فاحشه گب نزن

این اخرین پیامی بود که ان شب دریافت کرده بود. وقتی برگشت خانه، دخترش گوشه اتاق خوابیده بود، ناخن هایش را چک کرد سالم بود، وقتی پدرش با معشوقه اش چت میکرده ناخن های دخترک بین در اسانسور گیر کرده بود،  مرد دراتاقی دیگر پشت کامپیوترش نشسته بود و با دختر سفیر چت میکرد، زن از روی سکوت مرد و لبخندهایی که گاهی همه دندانهایش را نمایان میکرد میفهمید که طرف دختر است. در را که نیمه باز بود بست.

برگشت و به سکوت سنگین اتاقش پناه برد، رده های چوب روی سقف را شمارد، یک دو سه… و در چهارمی غرق شد در سرنوشت دخترک سفیر، دختری که عاشق مردش شده بود و مرد به زنش گفته بود: دعا کن کارم با این دخترک شود، اگر شود خیلی بزرگ خواهم شد و در جامعه شخصیت معرفی میشوم، زن چندشش امده بود ازینکه مردی بزرگی اش را در اسم و رسم خانواده زن ببیند.

یاد خودش افتاد یاد دخترک عاشقی که روزی در پای زیارت امام زاده دست همین مرد را گرفته بود و پرسیده بود تو قالین باف بوده ای؟ مرد گفته بود از کجا فهمیدی؟ -از سر انگشتانت که صاف شده فهمیدم. آن روزها فکر میکرد واقعا به یک مرد تکیه داده است، فکر میکرد اگرجهان بلرزد او پشتش به جایی تکیه داده شده که اهل لرزیدن نیست، بعدها فهمیده بود اینها همه تصورات او از مرد ایده الی بوده که در ذهن خودش می پرورانده، و وقتی در دام رابطه عاطفی با این مرد افتاده بود همه ان تصورات را به این مرد تشبیه میکرد در حالیکه مرد خیلی ازین تصورات دور بود.

بعدها… که شبها تا دیر وقت شب کار میکرد و اتومیبلها  با چراغ های نوربالای زرد از کنارش رد میشدند و او ارزو میکرد که ایکایش یکی از اینها مسافر زن داشته باشد تا من هم دست بلند کنم و مرا به نیمی از راه مقصد برساند، و وقتی تقریبا هر شب چندین مرد او را بعد از ورنداز کرده بودند، برایش بوق زدند، پیشنهاد دادند، تا بالاخره یک تاکسی سوارش کرده بود، فهیده بود که این مرد ان کسی نیست که او بهش تکیه کرده است.

وقتی که معاش ماهانه اش رسیده بود و صبح که دیده بود کیفش خالی است و مرد گفته بود من پولهایت را یک جای امن گذاشته ام، و یا آن روز که دوستش مهدیه را با شوهرش دیده بود که چقدر عاشقانه در همه مجالس باهم شرکت میکنند و به شوهرش گفته بود امروز میایی دفتر محل کار ما؟ و او جواب داده بود نه من بیکار نیستم با لوچک ها بگردم، من با سفیرها و وکیلان و روسای احزاب ملاقات دارم فهمیده بود که همه ان تصورات درباره مرد ایده الش که به این مرد نسبت میداده پوچ بوده اند.

ان زمان که گفته بود بیا امشب برویم هتل باهم غذا بخوریم؟ و جواب شنیده بود ما خانه نداریم انوقت تو میخواهی بروی رستوران…سرش گیج رفت گم شده بود بین چوب های سقف خانه  که در لابلای ان به سرنوشت دختر سفیر فکر میکرد.

بیاد اورد که مرد بارها گفته بود که جانم را برایت فدا میکنم، اما زن هیچ وقت این را نفهمیده بود، نه اینکه نخواهد ارزش قایل شود، نفهمیده بود که این جان را چگونه فدا میکند؟ کی فدا میکند؟ و چه کار میکند که مثلا زن بفهمد مردش پایه این زندگیست، نفهمیده بود و امیدوار بود دختر سفیر اینها را بفهمد.

***ما هرگز به کسی عشق نمی‌ورزیم.
فقط به تصوری که از کسی داریم عشق می‌ورزیم.

فرناندو پسوا / کتاب دل‌واپسی
ترجمه: جاهد جهانشاهی