من از خودم میگریزم. هر چه دویدم که فرار کنم و از خودم دور شوم که نبینم نشد سایه به سایه دنبالم بود. نمیشود بیخیال خود شد این ازون خودها نیست، نه از دریای خروشان میترسد نه از حجم خروشنده دشمن، نه از پهنای تاریکی نه از بی انتهایی تنهایی هایم.
انقدر که دنبالم امد ایستادم برگشتم و از خودم پرسیدم از من چه میخواهی؟ گفت نقابم را بردار. من مرد پشت کسی پنهان شدن نیستم، درست است همه حتی آن ها که لاشخور اند نقاب دارند ولی رسالت هر انسانی باهم فرق دارد. از من فرار نکن بیا رو به رویم بنشین تا همه اشتباهات با هر سطحی از تاوان را دلیرانه در آغوش بگیریم. ببین چقدر زیباتر خواهیم شد. ما خیلی دویدیم ولی پی هم نه باهم. بیا قایم موشک بازی را بس کنیم، من باشم و من و نگذاریم او بین ما رخنه کند. نگذاریم مگر ما چقدر دیگر زمان داریم؟ دستش را گرفتم به راهی که آمدم نگاه کردم به خودم که خسته و تشنه است، گفتم باشه تمومش میکنیم دیگه از حالا قرار نیست ما چیزی را درست کنیم یا درست نگه داریم ما فقط زندگی میکنیم. تنهایی. بی هیچ مشاوری. حالا مینشینیم تا ببینیم دور گردون کی بنام ما میگردد!