من  در زندگی ام خیلی سعی کردم که خودم باشم و آنچه فکر میکنم درست است را انجام بدهم. خیلی طول کشید تا من به این درک برسم که بعضی ترسها نتیجه اش قربانی شدن خود ادم است. البته تاوان این خود بودنها یا به قول منتقدین کارد به دست، خودسری هایم را داده و میدهم. حداقل خوبیش اینه که دست آخر میگویم تصمیم خودم بوده، و دیگر حس نفرت انگیز قربانی بودن را ندارم. هر چند تا الان با وجود همه کله شقی هایم اینطور نبوده. من در خیلی از مراحل حساس زندگی با کسانی مشورت کردم که متخصص نبوده اند و تنها مزیت شان دلسوز بودنشان نسبت به من بوده که همین به اندازه خودش گند زده. بالاخره هر ادمی در زندگی به یک نقطه ای میرسه که با خودش میگه، تنها کسی که حاضرم با پیشنهاداتش به جهنم بروم خودمم. اینجا همان نقطه است که بندهای وابستگی با همه تلخی ها و شیرینی هایش پاره میشود. فقط یک سری حس ها میماند، مثل رحم و دلسوزی برای بدخواهان و حسودان، دوستی و آرزوی موفقیت برای دوستان، و بی خیالی نسبت به همه کسانی که در زندگی ات هیچ نقشی بازی نکرده اند و نمیکنند!