من وبلاگ نویسم خیلی هم که بیشتر باشم یک فعال مدنی و همین را دوست دارم همین هوایی را که نفس میکشم همین دردهایی را که تحمل میکنم همین شرایط برای مبارزه با زندگی و حتی همین تبعیض ها. من می نویسم برای خودم برای ارامش روح حیران خودم که در هیچ سنی قرار نگرفت نه در کودکی نه در نو جوانی و نه در جوانی. من عاشق نوشتن در این صفحه هستم اینجا اگر تو هم نباشی که نوشته های مرا بخوانی من برای خودم می نویسم .
من از درد خودم و آن زنی می نویسم که شیددخت چند روز پیش در جاده آسمایی کابل وسط سرک دیده بود که می رقصید و مردم با تعجب نگاه میکرند و چند کودک به دنبالش راه افتاده بودند.
چند کودک اورا مسخره میکردند کسی اما نگفت آن زن به چه فکر میکرد؟ اصلا فکر میکرد؟ می توانست فکر کند؟ فکری برایش مانده بود؟
مجنون بود. آزاد شده بود از همه غم ها از همه بندها و زنجیرهایی که به پای زنان محروم افغانستان بسته اند.
قبلا فکر میکردم فقط مرگ است که پایان بخش همه چیز است دیگر نگرانی برای فردا نداری وقتی زیر خاکی اما این زن قبل از مرگ آسوده شده بود.